سفر به ایرلند: خاطرات نویسنده‌ای در سرزمین نیاکان

نویسنده، تی. سی. بویل، خاطرات اقامت سه ماه و نیمه خود را با خانواده در ایرلند به اشتراک می گذارد. تجربه ای که او را با فرهنگ و زندگی روستایی آشنا کرد و دیدگاهی عمیق تر از آنچه توری...
تبلیغات

در شرایطی که محدودیت‌های سفر و قرنطینه برقرار بود، ما به سراغ مجموعه نوشته‌های سفری خود رفتیم تا داستان‌هایی از سفرها، چه بزرگ و چه کوچک، را بازگو کنیم.

این نوشته از تی. سی. بویل، داستان اقامت او در ایرلند را روایت می‌کند. برای خواندن مقالات سفری دیگر، به مجموعه مقالات سفری لونلی پلنت مراجعه کنید.

نمایی هوایی از صخره‌های سبز و سنگینویسنده، تی. سی. بویل، با خانواده‌اش به ایرلند رفت تا اقامتی در خارج از کشور داشته باشد.

مادربزرگ مادری من، مک‌دونالد نام داشت و با فیتزجرالد ازدواج کرده بود (گرچه مردی هلندی به نام پست، ظاهراً پدر مادرم بود) و پدربزرگ پدری من هم بویل نام داشت. اگرچه هرگز شجره‌نامه خود را پیگیری نکردم، چون از آنچه ممکن بود پیدا کنم می‌ترسیدم، اما خود را حداقل نیمه ایرلندی می‌دانم. این برای من کافی بود تا هویت قومیتی خاصی را ادعا کنم. بنابراین، در بهار چهل سالگی‌ام، همراه با همسر و سه فرزند کوچکم، برای مدت سه ماه و نیم به ایرلند نقل مکان کردم تا کشف کنم زندگی در سرزمین اجدادم چگونه است. برخلاف بسیاری از ایرلندی-آمریکایی‌هایی که به جزیره شالک‌وفری می‌آیند (مورفی‌ها! آیا در این میکده مورفی‌ای هست؟)، من هیچ ارتباط خانوادگی و مقصد خاصی نداشتم. در نهایت، با کمک هیئت گردشگری ایرلند، خانه‌ای باشکوه متعلق به قرن هجدهم را در نزدیکی اسکریبین، در کنار دریاچه لاگ هین اجاره کردم و برای مدتی کوتاه نقش (شبه) ارباب ملک را بر عهده گرفتم.

«آه،» آنها گفتند، «یک نویسنده،» انگار که این همه چیز را توضیح می‌دهد، و گذرنامه مرا به شدت مُهر زدند

هنگامی که در سپیده‌دم صبحگاهی، در مه کم‌رنگ فرودگاه شانون، با بار و بندیلی به اندازه یک سفر اکتشافی به اعماق آفریقا (صندلی‌های نوزاد، کریرها، پوشک و سایر وسایل نوزادی بخش عمده آن را تشکیل می‌دادند) رسیدم، دریافتم که اولین برخورد من با ایرلندی‌ها، خوشایند نبود، حداقل به بیان ملایم.

مأموران مهاجرت قصد داشتند ما را به عنوان پناهندگانی که با ارائه مدارک نادرست قصد ورود دارند و به احتمال زیاد به شهروندان نیازمند و گدا تبدیل خواهند شد، بازگردانند. همسرم – بلندقامت، با صورتی مهربان و روحیه‌ای آرام، و مهم‌تر از همه، منطقی، که من در آن مکان و آن ساعت به هیچ وجه نبودم – مذاکرات را بر عهده گرفت. نوزادان جیغ می‌کشیدند. بار و بنه انباشته می‌شد. مأموران گمرک مشکوک به نظر می‌رسیدند. سرانجام، کلافه شدم و کارم را توضیح دادم: «من یک نویسنده‌ام،» گفتم. چهره‌هایشان با تشخیص، اگر نه شادی آشکار، برافروخته شد. «آه،» گفتند، «یک نویسنده،» انگار که این همه چیز را توضیح می‌دهد، و گذرنامه من و همسرم و فرزندانم را، حتی کوچکترین نوزاد را که عکس گذرنامه‌اش تصویری از یک دست بسیار بزرگ (دست من) بود که او را نگه داشته بود، به شدت مُهر زدند.

آنچه پس از خستگی سفر تمام روز و تمام شب از لس آنجلس رخ داد، جستجو قبل از گوگل برای یافتن مسیر خانه اجاره‌ای در مجموعه‌ای از جاده‌های ایرلندی کوچک شده بود، و همه اینها در حالی که در سمت مخالف (یعنی اشتباه) جاده رانندگی می‌کردیم.

وقتی سرانجام رسیدیم، مری و پدی بورک، کشاورزان محلی که مسئول نگهداری خانه و مزرعه برای مالکان غایب بودند، ما را به گردش بردند. خانه شش برابر خانه‌ای بود که در لس آنجلس خشک و آفتاب‌خورده‌مان زندگی می‌کردیم، با یک تالار ورودی بزرگ و اتاق‌های نشیمن مختلف و کتابخانه‌ای در گوشه و کنار، و همچنین مجموعه‌ای از بال‌های مرموز. مطمئنم مری بورک هنگام نشان دادن خانه، در حال ارزیابی من بود و جزئیات تأسیسات و کمد لباس‌ها و غیره را جویا می‌شد، در حالی که نوزادان در یکی از اتاق‌های بالا، خواب را با گریه سپری می‌کردند. در بیرون پنجره‌ها، در چمنزارهای وسیع و تپیده‌ای که به خود دریاچه لاگ هین منتهی می‌شد، حدود دوازده گاو دیده می‌شد. به مری گفتم، در حالی که سعی می‌کردم او را بخندانم: «می‌دانید، من واقعاً با دام آشنایی زیادی ندارم – به من بگویید، وقتی باران می‌آید، آیا باید گاوها را به داخل خانه بیاورم تا خیس نشوند، درست است؟» او خندید و ما بلافاصله دوست شدیم. او ایرلندی بود و من هم همینطور.

مسئله مهم بعدی، اگر نگوییم بقا، تحصیل دخترم بود. کریر در آن زمان کلاس دوم ابتدایی را می‌گذراند و او هفت هفته کامل تا پایان ترم فرصت داشت که او را از چنگال منطقه آموزشی لس آنجلس بیرون کشیدیم و به اجبار به سرزمین سبزرنگ بردیم.

 

سفرنامه ها:

 

یک سازه سفید مخروطی شکل در ساحلفانوس دریایی سفید در ساحل نزدیک بالتیمور، ایرلند.

بنابراین، روز بعد از ورودمان، با مایکل کالینز، رئیس مدرسه رات در بالتیمور (بال-تی-مار)، تماس گرفتم و وضعیتمان را برای او شرح دادم. ما مالیات‌پرداز نبودیم، شهروند نبودیم، اما دخترمان نیاز به تحصیل داشت و آیا او می‌توانست به ما کمک کند؟ «او را بیاورید،» گفت و روز بعد، طبق دستورالعمل او، ماشین کرایه‌ای را در جاده‌ای خاکی با نواری از چمن تا زانو که از وسط آن رویده بود، حدود پانزده دقیقه راندم، با تردید، بسیار تردید، فقط گوسفندان و تپه‌های سبز و خانه‌های روستایی پراکنده برای راهنمایی ما، اما سپس، معجزه‌آسا، مدرسه رات در پایین یک تپه عمیق سبز ظاهر شد، مانند فانوسی در برابر خروش و ضربه اقیانوس. مایکل خودش به استقبال ما آمد. «او را نیم روز بگذارید،» گفت، «و ببینید چگونه تطبیق پیدا می‌کند.» وقتی برای بردن او برگشتم، کل حیاط مدرسه به سمت ماشین دویدند تا او را بدرقه کنند، با همخوانی صدای بچه‌ها که می‌گفتند: «خداحافظ، کدی، خداحافظ!»

این اولین تجربه من از زندگی در خارج از کشور بود و من بسیار خرسند، حتی مسحور شدم...

در اینجا چه می‌خواهم بگویم؟ که ایرلندِ تجربه من مکانی آرام و پذیرا بود، متضاد لس آنجلسِ آلوده و پر از بزرگراه، که بورک‌ها دلپذیر بودند و مایکل شد – و همچنان هست – یکی از نزدیک‌ترین دوستان من. و اینکه چون در یک دهکده زندگی می‌کردیم و دختری در مدرسه در کنار فرزندان ساکنان محلی داشتیم، به سبکی از زندگی افتادیم که بسیار متفاوت بود، حدس می‌زنم، از آنچه توریست متوسط (مورفی‌ها؟ اینجا مورفی‌ای هست؟) ممکن بود تجربه کند. این اولین تجربه من از زندگی در خارج از کشور بود و من بسیار خرسند، حتی مسحور شده بودم، لس آنجلس بلافاصله به قلمرو دیگری منتقل شد.

گاوها بودند. گل بوته‌های رودودندرون بود که به سمت دریاچه می‌رفت، قایق پارویی بود، زمین‌های کشاورزی بود، مسیری طولانی و پیچ در پیچ شنی بود، مجموعه‌ای از دروازه‌های آهنی قدیمی برای جلوگیری از ورود دام به یک مزرعه/باغ یا دیگری. و نامه‌رسان بود، که حضور و رفتارش در آن زمان برای من حیاتی بود، زیرا در آن زمان در حال بررسی پیش‌نویس یک رمان عظیم بودم و همچنین داستان‌هایی را به مجلات مختلف می‌فرستادم. او هر روز صبح پس از باز کردن دروازه دام در پایین جاده طولانی، با آرامش وارد می‌شد، توقف می‌کرد تا دروازه را پشت سر خود ببندد، دوباره سوار ماشین می‌شد و راه خود را به سمت بالای تپه به سمت خانه کج می‌کرد، جایی که بی‌صدا وارد تالار ورودی بزرگ می‌شد تا نامه‌ها را روی میز بگذارد. بهترین از همه، باران می‌بارید، باران مداوم، و این برای نویسنده‌ای که مجبور بود روز به روز، ساعت به ساعت، با آفتاب سوزان لس آنجلس در اوج تابستان مقابله کند، مایه دلگرمی کمی نبود.

ممکن است دوست داشته باشید

چگونه بدون ترک خانه زبان جدیدی یاد بگیریم
تبدیل افسانه به واقعیت: شیرهای سفید تیمباواتی
چگونه یادگیری زبان گیلیک در ایرلند، واژگان مرا گسترش داد

تبلیغات

مطالب مرتبط

برزیل میزبان دختر پارسی

سفر من به برزیل، به صورت انفرادی بود و سه ماه به درازا کشید. سفرهای من همیشه بدون برنامه ­ریزی است و فقط ابتدا و انتهای سفر را به دلیل ساعت پرواز و مک...

خاطرات سفر با موتور

روزنوشت خاطرات سفر با موتور بابک ابراهیمی ایرانگرد و جهانگرد

گردشگری معنوی در کویر ایران

گردشگری معنوی غیرمذهبی در کویر ایران را کشف کنید. از نظریه بازسازی توجه تا سم زدایی دیجیتال و خلوت های سکوت در لوت و ریگ جن برای بازیابی معنا و درمان...