سفر خانوادگی با قطار بابانوئل به قلب لاپلند؛ آیا رویاها به حقیقت پیوست؟
فقط چند روز به کریسمس مانده بود و پایتخت فنلاند، هلسینکی، سرشار از شور و حال جشن بود. ما در میدان سنا در بازار کریسمس قدم میزدیم، از فنجانهای داغ شراب معطر مینوشیدیم و شیرینیهای خوشمزه مخصوص این فصل را میچشیدیم. هوای سرد برف زیادی آورده بود و دمای منفی هشت درجه نفس کشیدن را سخت کرده بود، اما هیچ چیز نمیتوانست هیجان و لرزش شوق درونمان را آرام کند.
من به همراه همسرم و دو دختر کوچکم، اینجا بودم تا سوار قطار بابانوئل به سمت شهر شمالی رووانیمی، قلب لاپلند فنلاند و اقامتگاه رسمی پدر کریسمس شویم. این قطار که در بقیه سال یک سرویس معمولی است، از اواخر نوامبر به پرچمدار راهآهن فنلاند تبدیل میشود و ماجراجویی نهایی با قطار خواب را ارائه میدهد. وقتی ساعت را نگاه کردم و گفتم وقت رفتن به ایستگاه مرکزی هلسینکی است، گونههای دخترانم از سرما گلانداخته و چشمانشان از نور طلایی چراغهای اطراف میدرخشید.
این بنا با معماری هنر نو که در سال ۱۹۱۹ افتتاح شد، با طاقهای بلندش بر فراز ما سایه افکنده بود و صدای قدمهایمان زیر لوسترهای نئوکلاسیک سقف طنینانداز بود.
قطار ما تقریباً بیست دقیقه تأخیر داشت و بیتابی مسافران مشهود بود. گروهی از افراد با کتهای پفدار و کلاههای پشمی از این پا به آن پا میشدند. بچههایی با کلاههای بامزه با امید به هر قطاری که وارد ایستگاه میشد نگاه میکردند و بخار نفسشان در هوا پیچ میخورد. این سفر پر از مناظر برفی، الفهای شاد، سواری با گوزن شمالی و سورتمههای سگهای هاسکی و شفق قطبی بود، اما من در دل نگران بودم که مبادا مشکلی پیش بیاید: شاید لغو سفر یا تأخیر طولانی به خاطر آب و هوا.
سپس، درست ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه شب، قطار بابانوئل با چراغهای قرمز روشن از تاریکی به عقب وارد ایستگاه شد و تمام نگرانیهایم از بین رفت.
در کودکی، این قطار میتوانست تمام رویاهایم را برآورده کند. اما الآن که بزرگشدهام چطور؟ هنوز هم همین احساس را داشتم. قطار دوطبقه سبز و سفید با تصویر خندان بابانوئل روی بدنه، ایستاد، درها با صدای هیس باز شدند و ما سوار شدیم و از پلهها بالا رفتیم تا به کوپه خود برسیم. در یک طرف تختهای خواب بود و در طرف دیگر سرویس بهداشتی خصوصی که به محل دوش تبدیل میشد. با آب گرم، گرمایش کف و صندلی کنار پنجره برای تماشای نمایش طبیعت در بیرون، همه چیز عالی بود.
کودکان تا ده سالگی به شرطی که با یک مسافر دیگر یک تخت را شریک شوند، رایگان سفر میکنند و تختها به اندازهای عریض بودند که من و همسرم بتوانیم با دخترانمان روی آن بخوابیم. در پانزده سال گذشته روی بیش از صد قطار خواب سفر کردهام و این بهترینشان بود.
لحظهای بود که از آن میترسیدم – چطور توضیح دهم که دارند قهرمان آهنگ محبوب کریسمسشان را میخورند؟
با شادی و صدای پاهایی که در راهرو میکوبید، وسایلمان را گذاشتیم و به سمت واگن رستوران رفتیم، جایی که یک خانواده بزرگ از قبل در یک غرفه جمع شده بودند و فیلم الف را با دوبله پرتغالی تماشا میکردند. تزئینات کریسمس دور میلههای برنجی پیچیده بود، گیاه داروش از پشت نیمکتها سرک میکشید و روی پنجرهها برف پاشیده بودند و شیشهها بخار کرده بود. بوی غذای خانگی فضای واگن را پر کرده بود و پیشخدمت به زودی با یک کاسه خورشت گوزن شمالی و دو بشقاب کوفته با پوره سیب زمینی آمد.
دختر بزرگم پرسید: «این گوشت چیه؟» و یک تکه گوزن شمالی دودی را مثل یک حاکم رومی به دهانش آویزان کرد. لحظهای بود که از آن میترسیدم. چطور میتوانستم به او بگویم که دارند قهرمان آهنگ محبوب کریسمسشان را میخورند؟
گفتم: «خب، در فنلاند چیزهای مختلفی میخورند بسته به اینکه چه چیزی میتوانند پرورش دهند و این ... گوزن شمالی است.»
او شانهای بالا انداخت و کاسه را تمام کرد، درست وقتی متوجه شدم قطار به حرکت درآمده و چشمک چراغهای شهر جای خود را به جنگلهایی داده که شاخههایشان زیر وزن برف خم شدهاند.
با توجه به اینکه خانوادههای دیگر منتظر غذا خوردن بودند، با اکراه غرفه خود را ترک کردیم و از میان جمعیتی که شبیه یک بار در شب سال نو شده بود رد شدیم، آبجو روی میزها میریخت و گرمای فضای صمیمانه و شادی غریبههایی که داستان و شوخی رد و بدل میکردند حس میشد.
وقتی به کوپه خود برگشتیم، دخترها به زودی خوابیدند. قطار به طرز قابل توجهی نرم حرکت میکرد و به زحمت صدای زمزمهای از میان صداهای والدینی که از دریچه هوا به بچههایشان داد میزدند شنیده میشد. وقتی دخترها آرام خوابیده بودند و همسرم مشغول مطالعه بود، من کنار پنجره نشستم و در تاریکی به جستجو پرداختم. دریاچههای سیاه زیر نور چراغهای خیابان میدرخشیدند و صفحههای یخ بین شاخههای لاغر پوشیده از برف بود. از روی صندلی کوچک تاشو میتوانستم ببینم که چقدر چشمانداز فنلاند پراکنده است: تودهای از جزایر، دریاچهها و جنگلها در هم قفل شده.
تماشای صحنه ارزشمند بود: پیادهروهایی با سگهایشان، برقراری ارتباط چشمی با سیگاریهای دیروقت در بالکنهایشان، و دیدن حلقههای گل آویزان در ورودیها. یک روباه تنها از میان پارکینگی گذشت و من به این فکر کردم که سفر به تاریکی قطبی چه حسی میتواند داشته باشد. فردا طلوع خورشیدی در کار نبود، بنابراین پرده را بالا زدم و به رختخواب رفتم.
قطار کمی بعد از ساعت هفت صبح به رووانیمی رسید و ما به زودی در اقامتگاه آپوکا بودیم، مجموعهای از کلبههای ایگلومانند که دور یک دریاچه ساخته شدهاند. اگرچه سواری با سگهای هاسکی و نوازش گوزنهای شمالی در اولویت بودند، اما روستای بابانوئل که روی خط مدار قطبی قرار دارد، اولین مقصد ما بود و به زودی در صفی قرار گرفتیم که از پلهها بالا میپیچید و به سمت غار جادویی چوبی میرسید.
از زمانی که پدر/مادر شدم در مورد این لحظه رویا دیده بودم. آوردن فرزندانم برای ملاقات با آن مرد بزرگ
از زمانی که پدر/مادر شدم در مورد این لحظه رویا دیده بودم. آوردن فرزندانم برای ملاقات با آن مرد بزرگ، تماشای دهان بازمانده آنها از شادی. در واقعیت، دخترها نیم ساعت گذشته را غرغر میکردند که حوصلهشان سر رفته و همدیگر را میگرفتند و من الآن مچ دستهایشان را محکم گرفته و با دندانهای به هم فشرده تهدید میکردم. دختر بزرگم هم درباره هویت بابانوئل قانع نبود. او بعد از جشن زمستانی سال گذشته مدرسه گفته بود: «این بابای سوفی بود، استیو.» چطور نمیتوانستند ببینند این لحظه چقدر خاص است؟ در آستانه گریه، دخترها را از هم جدا کردم و بالاخره به جلوی صف رسیدیم.
داخل غار، دو الف دوربینشان را تنظیم میکردند و من به جایی نگاه کردم که بابانوئل روی صندلی نشسته بود، با ریشی تا زانو و چکمههای نمدی بزرگ. او از پشت عینک مطالعه لبخند زد و به دخترها که ساکت شده بودند اشاره کرد. آنها با نگاهی به هم، خجالتزده نشستند. این بابانوئلی بود که به اندازه کافی اصیل بود تا دوباره مرا معتقد کند. پرسید آیا میتواند چند روز دیگر به دیدنشان بیاید و آنها با سر تایید کردند، دو بسته هدیه گرفتند و دست تکان دادند. بیرون، دو عروسک گوزن شمالی را درآوردند و لبخند زدند. دختر بزرگم گفت: «حتماً بابانوئل واقعی بود» و من با آسودگی نفسی کشیدم. «ریشش واقعی بود.»
در راه برگشت به بیرون، به زحمت سرمای هوا را حس کردم. با صورتی برافروخته از گرما به چهرههای خندان نگاه کردم و در سکوت برای معجزه کریسمسی که در نهایت برای خانوادهمان رخ داد سپاسگزاری کردم.
کرایه یک کوپه دو نفره در قطار بابانوئل از هلسینکی به رووانیمی از ۲۳۹ یورو برای یک طرف شروع میشود. زمان سفر یازده ساعت و چهل و پنج دقیقه است.
مونیشا راجش نویسنده کتاب قطار مهتاب: دور دنیا با قطار شب است که توسط بلومزبری منتشر شده است.
منبع: https://www.theguardian.com/travel/2025/dec/20/lapland-santa-claus-express-sleeper-train-family-trip
مطالب مرتبط
گردشگری کودک؛ سفر با فرزندان
گردشگری کودک در ایران،آموزش در سفر با کودکان ، زیرساخت های لازم. برنامه ریزی برای سفر خانوادگی با کیفیت.
تحلیل بازار و روندهای گردشگری خانوادگی؛ تأثیر هوش مصنوعی بر شخصیسازی سفرهای خانوادگی
تحلیل بازار گردشگری خانوادگی در ایران و اروپا ، تأثیر هوش مصنوعی بر شخصی سازی سفرها. داده های میدانی، روندها و راهکارهای کاربردی.
سفرهای بابک؛ بابی و هزار راه نرفته!
خیلی ناگهانی تصمیم به سفری کوتاه به حومه را گرفتم و از آن جایی که سفر و مسافر، جاده و عابر یکدیگر را پیدا می کنند و بدون هر کدام، آن یکی ناتمام و بی م...